معجزات حضرت مهدی (ع)

سایت کربلایی حسن توزی بندر گناوه

÷معجزات حضرت مهدی (ع) اسماعیل هرقلی (اهل هرقل) ادامه.... من جلو رفته پای آن حضرت را بوسیدم. سپس امام (ع) اسب خود را راند و من نیز هم رکاب آن حضرت می رفتم. امام (ع) فرمود باز گرد! گفتم :

معجزات حضرت مهدی (ع)

نویسنده ی این مطلب: سایت کربلایی حسن توزی
تاریخ ارسال مطلب: دوشنبه 19 خرداد 1393
مطلب در موضوعاتمعجزات حضرت مهدی (ع) ،
معجزات حضرت مهدی (ع)

÷معجزات حضرت مهدی (ع)


اسماعیل هرقلی (اهل هرقل)


ادامه....

من جلو رفته پای آن حضرت را بوسیدم.
سپس امام (ع) اسب خود را راند و من نیز هم رکاب آن حضرت می رفتم.
امام (ع) فرمود باز گرد!
گفتم : از تو هرگز جدا نمی شوم.
دگربار آن حضرت فرمودند :مصلحت در این است که باز گردی.
گفتم : از تو جدا نمی شوم.
در آن حال پیرمرد گفت .ای اسماعیل! حیا نمی کنی ؟
امام (ع)  دو بار به تو فرموده است که باز گردی و تو مخالفت می کنی ؟!

بدین ترتیب. با عتاب پیرمرد من ایستادم.
امام (ع) چند گامی پیش رفت .سپس به من توجه کرده فرمودند :
وقتی به بغداد رسیدی ابو جعفر مستنصر ( خلیفه ) تو را میطلبد. انگاه که نزد او حاضر شدی. او هران چه را که به تو داد قبول مکن و به فرزند ما   رضی الدین       بگو که برایت نامه ای به علی بن عوض بنویسدهمانا من به او می رسانم که هرچه بخواهی به تو بدهد.!
سپس امام (ع)  با یاران خود رفت و من همچنان به آنان چشم دوخته بودم.تا که از نظر پنهان شدند و تاسفی برای من از جدایی آنان حاصل شد.
مدتی روی زمین نشستم.بعد به حرم رفتم .
خدام دور من جمع شدند و گفتند چهره تو را دگرگون میبینیم.ایا موضوعی تو را اندوهگین و درد مند ساخته است.؟
گفتم : نه.
پرسیدند : ایا کسی با تو جنگیده است.؟
گفتم نه اینها هیچ یک نبوده.اما آیا آن سواران را که نزد شما بودند شناختید؟ گفتند : آنان افراد شریفی هستند که گوسفند دارند.گفتم چنین نیست.بلکه آنان امام (ع) و اصحاب او بودند!  

گفتند : پیرمرد امام بود یا صاحب فرجیه؟  گفتم :   صاحب فرجیه.  گفتند :  آیا آن جراحت را به او نشان دادی؟  گفتم :  او به دست مبارک خویش آن را بگرفت و فشرد چندان که به درد آمد.
سپس پای خود را زیر لباس بیرون آوردم.  اما هیچ نشانه ای از آن جراحت ندیدم!
وحشت زده تردید کردم که جراحت در کدام پای من بوده است؟! پس پای دیگر خود را بیرون آوردم و در آن هم اثری از جراحت ندیدم! در این حال مردم بر سر من ریختند و پیراهنم را جهت  تبرک از هم دریدند و خدام .مرا داخل خزانه بردند و مردم را از من باز داشتند.
متعاقبا ماموری از جانب حکومت که بین دو نهر موکل بر امور حرم بود.ضجه و صدای مردم را شنید و از سبب آن پرسید  از ماوقع به او خبر دادند.او به خزانه آمد و از نام من و مدتی که از بغداد خارج شده بود.و رسید. به او گفتم : اول هفته خارج شدم.و او رفت.


ادامه دارد......
توزی  (مداح)

ارسال دیدگاه

کد امنیتی رفرش